میدونم . هیچ وقت نتونستم بگمش .
میدونم اینجا رو نمیبینی .
فقط خواستم بگم روزت مبارک .
و خیلی دوست دارم ! ~ ♡
+ ببینید وسط پست احساسی مجبورم می کنید چیکار کنم . نرگس کجا میری تو :/
نرووو ، تو هم بدون من نمیتونی دووم بیاری :((
نرو دیگه ، جلسات نوتلاییمون چی T-T
1. ببخشید دیگه . بعد اینکه قاطی پاتی - 5 رو منتشر کردم ، کلی چیز میز یادم اومد :/
اگه نخوندینش برید سریع بخونید "-"\
البته میدونم که عاشق قاطی پاتی هام هستین و همش رو 16 بار میخونید ((((= ^-^\
2. بیاید یه ختم قرآن بگیریم که بیان نپوکه من با بقیه ی جاها خیلی مشکل دارم :((
برم به دختر خاله کوچیکه بگم روز جمعه ۱۰۰۰ تا صلوات نذر کنه که بیان نپوکه !
3. ظهر کتابام رسیدن D: چقدر این جمله های روی بسته ی پست خیلی سبز بامزهست *-*
4. بپاش ! این یه فعله . فعلی که پسر خاله کوچیکه اختراع کرده !
پاشیدم ، پاشیدی ، پاشید ، می پاشیم ، می پاشید ، می پاشند ، بپاش !
یعنی : پا شدم ، پاشدی ، پاشد ، پا می شویم ، پا می شوید ، پا می شوند ، پاشو !!!
مثلا الان من پاشیدم ، یعنی من پاشدم XD
[ همین الان متوجه شدم ، اصلا پا شدم یعنی چی :/ ]
5. از سری فعل ها اختراعی به فعل پزیدم هم اشاره کنم که داداش کوچیکه اختراعش کرده بود .
پزیدم ، پزیدی ، پزید .
یعنی پختم ، پختی ، پخت !
انقدر این فعل رو تکرار میکرد که من دوران راهنمایی سر امتحان عربی طبخ» رو نوشته بودم پزید :/ معلم بیچاره هنگیده بود که من این فعل رو از کجام در آوردم .
6. از سری کشفیات پدر هم به این اشاره کنم .
داشتیم فیلم آمریکایی میدیدم ، بابا گفت استلا ببین همه ماشیناشون خارجیان :/
7. باورم نمیشه . اگه 52 دقیقه دیرتر میرسیدم وبت حذف میشد !! اگه حذف میکردی هیچ وقت نمی بخشیدمت .
8. یه دفعه با پسر دایی و پسر خاله همینجوری رفتیم کافی شاپ :/
بعد از این لامپ خوشگل و گوگولیا داشت . از فروشنده هه پرسیدیم اسمش چیه ؟! گفت لامپ نیوتونی بعد من گفتم چه ربطی داره آخه :/ یه کم فکر کرد و گفت آهاااان ! لامپ ادیسونی بود نه نیوتونی XD
9. بوجوجو چیست ؟! دختر خاله کوچیکه وقتی کوچیک بود به جوراب می گفت بوجوجو :/ به سیب زمینی میگفت مَنَنی ! به ماکارونی میگفت مُنُنو ! به مامانش میگفت آنی ! به مامان بزرگم میگفت مآنی :/ یعنی عاشق حرف زدنش بودم :/
داداشم هم به یخچال میگفت خرچال ، به دوچرخه میگفت دوخرچه :/
خودم هم به فیتیله میگفتم لیلیفه ، به خرسی هم سرسی .
نمیدونم چه ربطی داشت ولی جالب بود برام گفتم بگم .
10. از سری فحش های اختراعی هم به " بی علول " که پسر دایی وقتی کوچیک بود میگفت اشاره میکنم .
11. عااااا اون مرده رو یادتونه که با داداش کوچیکه ریختیم سرش و بعد زندانیش کردیم ؟! فرار کرده دیدینش حتما بهم خبر بدین :((
12. یکی از پسر دایی کوچولو هام عاشق قرص بود . یادش به خیر وقتی گریه می کرد و قرص می خواست بهش عدس میدادیم .
13. سین دال جان نرو . بابا نرید دیگه اه :/
چه وضعشه آخههههه :(((((
14. راستی تو بلاگفا وب دارما . اگه بیان پوکید اونجا پیدام کنید :((
دنبال کننده های گرامی . اینجا رو می خونید ؟! میگم اگه نمی خونید نظرتون چیه قطع دنبال کنید ، ها ؟! اگرم می خونید هر چند وقت یه بار یه حضور بزنید :/
15. برید دعا کنید چیز دیگه ای یادم نیاد و گرنه تا قاطی پاتی - 19 میرم :/
16. رفتم خونه پسر دایی اینا و با دیدن یکی از عکسای بچگیش کلی غش و ضعف کردم ، از بس که این بشر خوشگل بوده *-* بعد داداش دهه نودیش به من یه نگاه خاصی انداخت و به عکس خودش اشاره کرد و گفت هاااان ، ما ها رو نمیبینی دیگه :/ بعدم ابروهاشو انداخت بالا ! می خواستم خفش کنم :/ چی فکر کرده ؟! اصلا کی گفته ، هیچی بیخیال :/ خدا دهه نودیا رو نگیره ازمون :/
17. میگم اینجا رو چک کنید چون احتمالا تا مورد 20 برم :/
. مامان اینا برای داداش کوچیکه کتاب IQ کلاس دوم خریدن . مدیونید اگه فکر کنید دارم برای اولین بار از تست زدن لذت میبرم ، چون میتونم حل کنم و با حل کردن هر سوال کلی ذوق میکنم . انقدر به خودم افتخار کردم که ((((=
19. با خوندن این یاد اون روز افتادم که رفتم آرایشگاه و موهامو به در خواست بابا پسرونه زدم . وقتی برگشتم و موهامو نشون دادم بابا گفت تو که هنوز مو داری :/
20. شما هم مثل من از این مسئله هایی که میگه پسره فلان سال کوچیکتره و باباش فلان سال بزرگتره بعد سن مادر پسر رو میخواد متنفرید ؟! :/
با اونایی که میگه توی پارکینگ انقدر تا چرخ هست و بعد تعداد موتور و ماشین ها رو میخواد :/
همیشه اینا رو اشتباه میکنم ! درسته که زدن تست کلاس دوم به اعتماد به نفس می افزایه ولی اشتباه زدنش 720 روز از عمرت کم میکنه :/
چند روز پیش بعد سال ها شروع کردم به درس خوندن .
و بعد چند دقیقه متوجه شدم پای راستم داره به طرز وحشتناکی ت می خوره !! یه کم چپ چپ بهش نگاه کردم که چته ؟! ولی خب بنده خدا نفهمید .
پامو محکم گرفتم ولی باز داشت ت می خورد .
من تش نمی دادم . واقعا تش نمی دادم !
حتی داشتم سعی می کردم که ت نخوره ولی نشد . !!
به نظرتون از فشار عصبی بود ، یا استرس ، یا طفلکی عادت نداشت که من درس بخونم ؟! شایدم همونیه که نمی خوام بهش فکر کنم ! چون خیلی ترسناکه .
به جای من هم حرف میزنه هم پامو ت میده ! ((:
مثبت نگاه کنیم . سندروم پای بی قرار گرفتم !
آهاااان راستی ! چند وقتی هم هست که دستم بدون کنترل خودم سیلی میزنه :/ این دیگه خیلی بد دردیه . مثلا داداش کوچیکه میاد پیشم و من یهو همینجور الکی الکی یه دونه می خوابونم تو گوشش ، محکم هم میزنما . اولا یه کم غر میزد ولی بنده خدا دیگه عادت کرده "-" الان اگه نخوابونم تو گوشش تعجب می کنه :/
خلاصه که دعا کنید شفا پیدا کنم ((:
نمایشگاه مجازی کتاب .
نمایشگاه مجازی ؟! اصلا نمی فهممش .
نمایشگاه حضوری حس خوبی داشت .
من دلم برای گشتن دنبال جای پارک تنگ میشه. برای اون سر بالایی تندش که پدر پاهامو در میاورد . برای کوله پشتیِ سنگینم ، سنگینی ای که لذت بخش بود !
برای مترویی که هیچ وقت جا برای نشستن نداشت .
برای وضو گرفتنِ قبل وارد شدن که همیشه رو مخم بود .
برای آهنگ های بچگونه ای که پخش میشد .
برای آبمیوه و ساندویچ و بستنی فروشا .
برای بادکنک هایی که دست بچه ها بود. بچه هایی که با اون عروسک گنده ها عکس می گرفتند . بچه هایی که روی سرشون تاج میذاشتن ، تاج هایی که مال نشر های مختلف بود . بچه هایی که صورت هاشون رو نقاشی کرده بودن .
برای راهنما های کتاب ، اونایی که مهربون بودن . اونایی که اصلا نمی دونستن کتاب در مورد چیه !
برای کتاب های توی قفسه . برای دیدن نویسنده ها تو غرفه ها و جیغ کشیدن از ذوق و امضا گرفتن .
برای دیدن قیمت کتابی که گرون بود و گاز گرفتن لبمون و یه نگاه از نوع گربه ی شرک به مامان و بابا که من این کتاب رو میخوام !
برای عکس گرفتن با غرفه هایی که دکورشون خیلی خوشگل بود .
برای بستن غرفه ها به خاطر شلوغی . چه جوری اون همه جمعیت یه جا جمع میشدیم ؟! بدون اینکه مریض شیم
برای نماز خونه . برای یواشکی خوندنِ کتاب ها تو نماز خونه یا توی ماشین وقتی که داریم بر میگردیم .
برای ولو شدنمون وقتی میرسیدیم خونه . برای در آوردن کتاب ها و نگاه کردنشون قبل عوض کردن لباسام .
برای جمله ی مامان که همشون رو تو یه روز نخون !
من دلم برای همه ی اینا خیلی تنگ شده .
+ چند سال پیش ، تو غرفه ی افق یکی از راهنما های کتاب که می خواست کتابِ شگفتی رو توضیح بده ، یه نگاه به جلدش کرد و گفت این کتاب در مورد یه پسره که یه دونه چشم داره ://// می تونید اون لحظه قیافه ی من و سولویگ رو تصور کنید ؟!
++ وای به حالتون اگه بفهمم اون چالشِ سی روزه رو چک نمی کنید !! باید هر چند روز یه بار یه سری بهش بزنیدا .
+++ بیاید کتاب معرفی کنید !! بدویید . انگلیسی ، فارسی ، هر چی !
درباره این سایت