نمایشگاه مجازی کتاب .
نمایشگاه مجازی ؟! اصلا نمی فهممش .
نمایشگاه حضوری حس خوبی داشت .
من دلم برای گشتن دنبال جای پارک تنگ میشه. برای اون سر بالایی تندش که پدر پاهامو در میاورد . برای کوله پشتیِ سنگینم ، سنگینی ای که لذت بخش بود !
برای مترویی که هیچ وقت جا برای نشستن نداشت .
برای وضو گرفتنِ قبل وارد شدن که همیشه رو مخم بود .
برای آهنگ های بچگونه ای که پخش میشد .
برای آبمیوه و ساندویچ و بستنی فروشا .
برای بادکنک هایی که دست بچه ها بود. بچه هایی که با اون عروسک گنده ها عکس می گرفتند . بچه هایی که روی سرشون تاج میذاشتن ، تاج هایی که مال نشر های مختلف بود . بچه هایی که صورت هاشون رو نقاشی کرده بودن .
برای راهنما های کتاب ، اونایی که مهربون بودن . اونایی که اصلا نمی دونستن کتاب در مورد چیه !
برای کتاب های توی قفسه . برای دیدن نویسنده ها تو غرفه ها و جیغ کشیدن از ذوق و امضا گرفتن .
برای دیدن قیمت کتابی که گرون بود و گاز گرفتن لبمون و یه نگاه از نوع گربه ی شرک به مامان و بابا که من این کتاب رو میخوام !
برای عکس گرفتن با غرفه هایی که دکورشون خیلی خوشگل بود .
برای بستن غرفه ها به خاطر شلوغی . چه جوری اون همه جمعیت یه جا جمع میشدیم ؟! بدون اینکه مریض شیم
برای نماز خونه . برای یواشکی خوندنِ کتاب ها تو نماز خونه یا توی ماشین وقتی که داریم بر میگردیم .
برای ولو شدنمون وقتی میرسیدیم خونه . برای در آوردن کتاب ها و نگاه کردنشون قبل عوض کردن لباسام .
برای جمله ی مامان که همشون رو تو یه روز نخون !
من دلم برای همه ی اینا خیلی تنگ شده .
+ چند سال پیش ، تو غرفه ی افق یکی از راهنما های کتاب که می خواست کتابِ شگفتی رو توضیح بده ، یه نگاه به جلدش کرد و گفت این کتاب در مورد یه پسره که یه دونه چشم داره ://// می تونید اون لحظه قیافه ی من و سولویگ رو تصور کنید ؟!
++ وای به حالتون اگه بفهمم اون چالشِ سی روزه رو چک نمی کنید !! باید هر چند روز یه بار یه سری بهش بزنیدا .
+++ بیاید کتاب معرفی کنید !! بدویید . انگلیسی ، فارسی ، هر چی !
درباره این سایت